گیلانیان
پنج شنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ Thursday, 30 March , 2023
جولای 29, 2012 کد خبر : 11161 انتخاب سردبیر

به انگيزه ماه مبارك رمضان :

تحقیق حال گوشه نشینان

تحقیق حال گوشه نشینان

اختصاصی گیلانیان : علیرغم این که در ماه مبارک رمضان بهنگام اذان ظهر ماه رمضان شهر از تب و تاب می افتد ولی فضای معنوی‌ای بر شهر حاکم می شود و بر روی هر عابری تاثیر مطلوبی می گذارد و او را به فکر فرو می برد و این حالت به آن جهت است که در این موقع از جای جای شهر صدای موذن ازمأذنه های مساجد بلند می شود و تقریبا بازار حالت تعطیل به خود می گیرد و این فضا احساس قریبی به آدم دست می دهد .

البته اذان مغرب هم در این ماه منظره جالبی دارد . هر که را می بینی با دستی پر از انواع و اقسام خوردنی ها با شتاب راهی منزل هستند تا در زمان افطار با اهل خانه بر سر سفره بنشینند . دقیقا در زمان اذان به رغم  باز بودن تمام مغازه ها ، خیابان ها خلوت تر از هر زمان  دیگر می شود . اگر چه حالت روحانی زمان ظهر شرعی را ندارد ولی دست کمی هم از آن زمان را ندارد .

در یکی از روزهای ماه مبارک در فصل زمستان که باران به شدت می بارید و هوا هم رو به سردی گذاشته بود نزدیکای اذان مغرب تردد در سطح شهر بیشتر از هر روز دیگر کم شده بود . چون سرما در آدم روزه دار تاثیر بیشتری می گذارد، انگار همه به خانه هایشان رفته بودند و در وقت افطار بازار بکلی خلوت شده بود .

وقتی رادیو پخش تیک تاک را شروع کرد حاج تقی ،  بقال سر میدان طبق عادت روزانه یک کوله بار نان لواش را که به زحمت در یک ورق بزرگ روزنامه پیچیده بود ، بغل کرده از مغازه خارج شد و با عجله به طرف خانه راه افتاد . چیزی به اذان مغرب نمانده بود . چون خانه حاجی با مغازه اش فاصله چندانی نداشت همیشه چند دقیقه مانده به اذان راهی خانه می شد و در مغازه افطار نمی کرد .

باران شدت گرفته بود و ترددی در خیابان صورت نمی گرفت ، حاجی مجبور بود از پای ساختمان ها حرکت کند تا کمتر خیس شود ولی به دلیل این که تعدادی از مغازه ها بخشی از پیاده رو ها را اشغال کرده بودند حاجی مجبور بود گه گاهی در فضای آزاد حرکت نماید و این امر باعث خیس شدنش می شد . در این شرایط آنچه برای حاجی مهم بود جلوگیری از خیس شدن نان افطاری بود بهمین جهت نانش را به شکم خود چسبانیده و سرش را بر روی آن خم کرده بود تا نانش خیس نشود .

معمولا آدم های بدون چتر در هوای بارانی به هنگام عبور و مرور سرشان را پایین می اندازند و به سرعت از زیر دامنه ها حرکت می کنند که بهمین دلیل گه گاهی ناخواسته به یکدیگر برخورد می کنند و بعضی ها مجبور به عذرخواهی می شوند .

حاجی از پیچ میدان گذشت و وارد پیاده رو خیابان اصلی شد ، هنوز چند قدمی دور نشده بود که بشدت با مانعی برخورد کرد ، برگشت تا از او عذرخواهی کند صدای سلام طرف مقابل حاجی را به خود جلب کرد . طرف مقابل کاسعلی ، باربر میدان بود که چند قدم دور تر از نانوایی معطل و مضطر ایستاده بود .

حاجی علت توقف کاسعلی را در این وقت و زمان سوال کرد . کاسعلی مِن مِن کرد . ولی او کوتاه نیامد و سوالش را تکرار کرد . کاسعلی در حالیکه صورتش را از حاجی برگردانده بود و نقطه دوری را نگاه می کرد و سعی در پنهان کردن صورتش داشت ، گفت : دیر رسیدم ، نان تمام شد ، نمی دانم سر افطاری کجا نانوائی باز است تا بروم برای بچه ها نان بگیرم .

حاجی که متوجه قضیه شده بود بی درنگ تمام نان هایش را به زور به کاسعلی داد و راه افتاد . چند قدمی که دور شد برگشت تا چیزی به کاسعلی بگوید ولی اثری از او ندید و شک حاجی به یقین تبدیل شد و متفکرانه به راهش ادامه داد . سر راه مقداری نان ماشینی خرید و به خانه رفت .

اذان تمام شده بود . زن حاجی که طبق معمول به استقبال شوهرش آمده بود وقتی چشمش به چهره آشفته حاجی و نان های ماشینی توی دستش افتاد کمی جا خورد ، پس از سلام و  خسته نباشید نان را گرفت و به سرعت داخل اتاق رفت و به تمام اهل خانه تذکر داد از اینکه برای اولی بار نان ماشینی بر سر سفره افطارشان آورده شده به روی خودشان نیاورند که حاجی حال خوشی ندارد .

حاجی طبق معمول وضو گرفت و با چند دقیقه تاخیر وارد اتاق شد و بر سر سفره نشست . همگی ساکت بودند انگار منتظر یک اتفاقی بودند تا این که افطار تمام شد و حاجی که متوجه سکوت اهل خانه شده بود ؛ گفت : ببخشید بچه ها ، امروز نتوانستم نان بگیرم مجبور شدم نان ماشینی بگیرم . ان شاءالله  جبران می کنم .

فکر کاسعلی یک لحظه حاجی را رها نمی کرد و همچنان ذهنش را به خود مشغول کرده بود . آخر کاسعلی ، پیرمرد نحیف و لاغر اندام ، روزها سر میدان ، جلوی مغازه ها می ایستاد تا مشتریانی که از مغازه ها خرید می کردند بارشان را به مقصد برساند و از این طریق امرار معاش می کرد . پیر مرد به دلیل کهولت سن بنیه کارگری نداشت و بار چندانی هم نمی توانست جابه جا کند بهمین دلیل بیشتر روزها جلوی مغازه حاجی می ایستاد تا بلکه حاجی نانی به او حواله کند و حاجی هم هوای او را داشت .

اما آن روز کاسعلی به در مغازه نیامده بود . کجا بود که دیر وقت به نانوایی رسیده بود برای حاجی سؤال بود ؟ واقعا دیر به نانوایی رسیده بود یا این که دلیل دیگری داشت ؟ چرا کاسعلی سعی داشت صورتش را از حاجی پنهان کند ؟ چه شد وقتی نان را گرفت فورا ناپدید شد ؟ اینها سوال بی جواب حاجی بود . حاجی کلافه بود و دل و دماغ حرف زدن را نداشت .

ناگهان به دلش برات شد امشب به جای رفتن به مسجد به  سراغ کاسعلی برود . بلند شد . لباس پوشید و از گاو صندوق مقداری پول برداشت و از خانه بیرون زد .

در طول این مدت که زن حاجی مراقب رفتارش بود با دیدن گاو صندوق و پول فهمید که حاجی کار خیری در پیش دارد به همین دلیل علیرغم این که حاجی بعد از افطار مغازه نمی رفت و آن ساعت هم وقت مسجد رفتن نبود چیزی از شوهرش نپرسید .

حاجی بدون هیچ سوال و جوابی از منزل خارج شد و به طرف محله ای که کاسعلی زندگی می کرد راه افتاد .

حاجی فقط محله کاسعلی را می دانست و کوچه و خانه اش را نمی دانست . پرسان پرسان خانه کاسعلی را پیدا کرد . خانه کاسعلی در یکی از محلات قدیمی شهر و در انتهای یک کوچه بسیار قدیمی که اکثر خانه هایش رو به ویرانی بود ، قرار داشت . کوچه تنگ و تاریک و پیچ در پیچ و طولانی بود و بعضی از دیوار های کاهگلی خانه ها خراب شده بود و آثار خرابی داخل خانه ها به عابرین دهن کجی می کرد و این وضعیت کوچه را در شب ترسناک می کرد .

حاجی با نشانی ای که از اهالی محل گرفته بود پای در چوبی یک خانه قدیمی ایستاد که آثار خرابی بر چهره داشت . در چوبی کوتاه با گل میخ های درشت و چکش روی در حکایت از قدیمی بودن خانه می کرد .

حاجی پس از مقداری تحمل نفسی چاق کرد و بسم الله گرفت با تردید در خانه را به صدا در آورد . پس از چند دقیقه انتظار در باز شد و یکی در میان تاریکی در آستانه در ظاهر شد . سیاهی با دیدن حاجی با صدای بغض کرده و لرزان سلام کرد . صورت مرد در آن تاریکی قابل تشخیص نبود ولی حاجی از روی صدا فهمید که سیاهی کسی جز کاسعلی نیست . برای این که دیگران متوجه او نشوند منتظر تعارفش نماند و به داخل خانه رفت و در را از پشت سر بست .

همه جا تاریک بود و چیزی قابل تشخیص نبود تنها از داخل ساختمان یک نور کمرنگی به بیرون می تابید . حاجی بازوی کاسعلی را گرفت و بدون مقدمه به طرف ساختمان راه افتاد ولی کاسعلی تمایل چندانی به بردن حاجی به داخل ساختمان را نداشت و مرتب خودش را عقب می کشید . وقتی کاسعلی تمایل حاجی به دین خانه و زندگی خودش را دید با گریه گفت : حاج آقا ! وضع زندگی ما خیلی ناجور است مایل نیستم بیش از این شما را ناراحت کنم . بهتر است شما وارد ساختمان نشوید .

حاجی گفت : اگر عذر شرعی نداری خیلی مشتاقم زندگی شما را ببینم. بالاخره با اصرار و کور مال، کورمال وارد اتاق شد و با دیدن منظره داخل سرجایش میخکوب شد . اتاق محقر و کوچک دیوار های رنگ و رو رفته ای بود  که از کاهگل دیوار ها معلوم بودسال دستی بر سر و گوش این ساختمان کشیده نشده ؛ در هر طرف اتاق چند طاقچه قدیمی عمیق به چشم می خورد . موکت کهنه و پاره ای در وسط اتاق پهن بود و یک چراغ خوراک پزی کوچک روشن در وسط اتاق کار بخاری را انجام می داد و دو دست رختخواب ، البته اگر بتوان نامش را رختخواب گذاشت در دو طرف چراغ پهن بود و در زیر آن لامپ کم سو چهره آد م هایی که در آن جا خوابیده بودند به خوبی قابل تشخیص نبود ولی کمی آن طرف تر بر روی یک سفره حصیری تمام نان هایی که غروب حاجی به او داده بود دست نخورده باقیمانده بود .

بغض کاسعلی ترکید و پس از یک گریه مفصل گفت : حاج آقا ! نمی خواستم زندگی مرا ببینی و ناراحت شوی . این یکی تنها فرزند ما است که فلج مادر زاد است و این یکی هم زنم هست ، چون از بدبختی من خبر داشت هرگز از مریضیش چیزی به من نگفت تا اینکه امروزاز پا افتاد و اگر می بینید امروز برای کار نیامدم بخاطر مریضی زنم بود که هر چه این در و آن در زدم تا بتوانم پولی تهیه کنم و این بنده خدا را برای دوا درمان به جایی برسانم موفق نشدم تا اینکه غروبی خدا شما را سر راهم قرار داد و این یک لقمه نان را به من دادید . این خانه را که می بینید تنها دارایی ما از مال دنیا است که از پدرم به من رسیده و به دلیل فقر مالی نمی توانیم از برق و بخاری استفاده نمایم . مجبوریم یک جوری زنده بمانیم .

حاجی که طاقت نگاه کردن به صورت کاسعلی را نداشت سر بزیر حرف هایش را گوش می داد ناگهان طاقتش تمام شد و به گریه افتاد و این بار دو نفری با هم گریه کردند . پس از چند دقیقه حاجی بدون خداحافظی در حالی اشک هایش را پاک می کرد از خانه خارج شد .

کاسعلی هاج و واج مانده بود که حاجی برای چه آمد و چرا رفت ؟ آیا  از این که نتوانستم از او پذیرایی کنم ناراحت شده و یا این که حاجی فکر کرد که فقر ما دامنگیرش می شود که از من فرار کرده ؟

کاسعلی به عذاب وجدان گرفتار شده بود و از این که نتوانسته بود مثل گذشته آبروداری کند و بی اراده تمام اسرار زندگیش را به حاجی گفته بود خودش را سرزنش می کرد ؛ چنان ناراحت بود که نه نای رفتن دنبال حاجی را داشت و نه دلش می خواست به اتاق  برگردد ، چون از زنش خجالت می کشید که تمام رشته های آن بنده خدا را پنبه کرده بود و هر چه او آبروداری کرده بود این در یک برخورد ساده همه چیز را خراب کرده بود .

کاسعلی دم در مانده بود ، گاهی به دو بیمار خفته در بستر خود نگاه می کرد ، همین که چشمش به زنش می افتاد از شدت خجالت صورتش را بر می گرداند و نگاهش را به دروازه می دوخت . چه روز و شب سختی بود . روز ، آن همه سگ دوی بی حاصل برای تهیه پول درمان زن و غصه نان شب و شب هم این همه آبروریزی ! به شدت از کرده خود پشیمان بود . رغبتی به داخل رفتن را نداشت و با خود می گفت : بیچاره زنم ! بنده خدا یک عمر نخوردگی و نپوشیدگی و نداری را تحمل کرد تا همسایه ها از بیچارگی اش مطلع نشوند ولی من در یک لحظه هر چه در دل داشتم روی دایره ریختم و دو دستی پیش غریبه گذاشتم .

حدود یک ساعتی کاسعلی مستاصل و درمانده دم در اتاق ایستاده بود و نمی دانست چه باید بکند که ناگهان صدای ضعیف و لرزان زنش از داخل اتاق بلند شد : اینقدر آن جا نمان سرما می خوری !.

صدا زنش رشته افکار پریشان کاسعلی را پاره کرد . آهی کشید . و همه چیز را به خدا واگذار کرد . تا خواست وارد اتاق شود ناگهان صدای باز شدن دروازه به گوشش رسید . به طرف صدا برگشت . چیزی را در تاریکی نمی دید . خواست بطرف دروازه حرکت کند که سیاهی ای را در تاریکی دید و مطمئن شد که یکی به طرفش می آید .  هنوز کلامی بر لب نیاورده بود که حاجی را در مسیر نور کمرنگی که از داخل اتاق به بیرون می تابید ، دید که کوله باری را کشان کشان با خود می آورد .

کاسعلی متحیر سرجای خودش ایستاده حاجی را تماشا می کرد که حاجی از او کمک خواست و به اتفاق کوله بار را به داخل اتاق بردند . حاجی باز بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و پس از چند دقیقه با یک چراغ علاءالدین برگشت ؛ سپس دست در جیب خود کرد مقدار زیادی پول در جیب کاسعلی گذاشت گفت : فردا زنت را ببر دکتر و بعد یک سر و سامانی هم به زندگیت بده و از این به بعد هر هفته یک سری به مغازه بزن ، کارت دارم . حاجی بغض کرده از غفلت خود پوزش خواست و خداحافظی کرد و از خانه خارج شد .

از آن طرف همه اهل خانه نگران حاجی بودند . از اینکه او هیچ وقت تا این وقت شب بیرون نمی ماند و مساجد هم تعطیل شده بود و شب از نیمه گذشته بود خیلی دلواپس حاجی بودند . همسر حاجی بر سر دروازه چشم به راهش بود و هر از گاهی بچه هایش از داخل ساختمان می پرسیدند : بابا نیامده ؟ بالاخره حاجی با چشمان اشک آلود و پف کرده به خانه برگشت که حالت او نیاز به روایت نداشت .

تصور می کنم در آن شب دو نفر از شدت شوق تا سحر خواب به چشمانشان نیامد و بیدار بودند .  اولی به خاطر لذت کار خیری که کرده بود و دومی به خاطر اینکه بالاخره خدا مسلمانی را به کمکش فرستاده بود تا خانه سرد و بی روح او را گرمی ببخشد .

اخبار مرتبط

نظرات

بدون نظر

 

*

باز هم برق سه فاز “صنایع گیلان” را گرفت!

تولیدکنندگان استان در صف اول قطع برق؛

کریم خرسندی مژدهی

باز هم برق سه فاز “صنایع گیلان” را گرفت!

برادرانه با برادرانمان امیرعبداللهیان و شمخانی

مدیر مسئول روزنامه کیهان نوشت:

برادرانه با برادرانمان امیرعبداللهیان و شمخانی