چگونگی قصاص ابن زیاد به دست اشتر ؟

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، شب گذشته (جمعه شب) و در قسمت سیوسوم مجموعه تلویزیونی مختارنامه، «عبیداللهبن زیاد» ملعونی که میان کاروان حسینی و فرات مانع شد و نگذاشت که حسین علیهالسلام و همراهانش از آن بنوشند، به سزای اعمال جنایتکارانهاش رسید و سر بریدهاش را برای مختار آوردند. اما چگونگی قصاص وی نمایش داده نشد. برای بررسی این موضوع، به یکی از معتبرترین و کاملترین منابع موجود درباره قیام عاشورا و وقایع پس از آن یعنی؛ «دانشنامه ۱۴جلدی امام حسین(ع)» رجوع کردیم که حاصل آن در پی میآید.
ابوحفص عبیدالله بن زیاد، در سال ۳۳ یا ۳۹ هجری به دنیا آمد. پدرش، زیاد بن اَبیه بود که داستان تغییر یافتن نسب او و الحاقش به ابوسفیان توسط معاویه، مشهور است. مادر عبیدالله نیز زن مجوسی به نام مرجانه، فرزند یکی از پادشاهان فارس بود که از زیاد، جدا شد و با مردی کافر به نام شیرویه ازدواج کرد و عبیدالله در خانه او پرورش یافت.
ابن زیاد، در جوانی به سیاست و قدرت، دست یافت. او هوش سیاسی و به تعبیر دیگر، جرئت و قساوت خود را ـ که از پدرش به ارث برده بود ـ در راه مقاصد شیطانی بنی امیه به کار میگرفت. ابن زیاد در زمان معاویه، به حکومت بصره منصوب شد و پس از معاویه، یزید او را در همان منصب، ابقا کرد و برای مقابله با امام حسین (ع) با مشورت سِرجونِ نصرانی، فرمانداری کوفه را نیز به وی واگذارد.
در حادثه کربلا، همه جنایتها، به دستور مستقیم عبیدالله تحقق یافت، چنانکه پس از یزید، بیشترین نقش را در این فاجعه دردناک داشت. او پس از واقعه کربلا نیز در کمال سفاکی، اعتراضهای عراقیان را سرکوب نمود؛ اما سرانجام و پس از مرگ یزد، در حالی که بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شیعیان با وضعی فجیع در زندان او بودند، در برابر نافرمانی و شورش بصریان، تاب نیاورد و ذلیلانه فرار کرد.
اندکی بعد، وی در روز دهم محرم سال ۶۷ هجری ـ یعنی تنها شش سال بعد و درست، در همان روزی که امام حسین (ع) به شهادت رسیده بود ـ با سپاه ابراهیم بن مالک اشتر، در خازر (در پنج فرسنگی موصل در شمال عراق) درگیر و به وسیله او کشته شد. در این جنگ سخت که با پیروزی ابراهیم اشتر همراه بود، افزون بر ابن زیاد، بسیاری از فرماندهان جنایتکار و سپاهیان شام، به هلاکت رسیدند. ابراهیم، بدن ابن زیاد را سوزاند و سرش را برای مختار ثقفی فرستاد و او نیز سرش را روانه حجاز نمود تا امام زینالعابدین (ع) و خاندان پیامیر (ص) را خوشحال کند.
در کتاب «البدایه و النهایه» آمده است: زمان تولد عبیدالله بن زیاد، بر اساس آنچه ابن عساکر از ابوالعباس احمد بن یونس ضبّی نقل کرده، سال ۳۹ [هجری] بوده است….
ابونعیم فضل بن دکین گفته: گفتهاندکه عبیدالله بن زیاد، وقتی حسین (ع) را کشت، ۲۸ ساله بود. میگویم: بنابراین، او در سال ۳۳ [هجری]، به دنیا آمده است.
در کتاب «سیر أعلام النبلاء» آمده است: عبیدالله بن زیاد بن ابیه … به سال ۵۵ [هجری] در ۲۲ سالگی، حاکم بصره شد … صورت زیبا داشت و بدباطن بود. گفتهاند: مادرش مرجانه، از دختران پادشاهان ایران بود …
سری بن یحیی، از حسن [بصری] نقل کرده که گفت: عبیدالله، در حالی که جوانی نادان و خونریز و سرسخت بود، پیش ما آمد و معاویه او را به عنوان حکمران، انتخاب کرده بود … حسن گفت: عبیدالله ترسو بود.
در کتاب «تاریخ الطبری» در توصیف ابن زیاد به گفتههای خودش استناد شده است. عبیدالله بن زیاد، در یکی از سخنرانیهایش میگوید: من، پسر زیادم. در میان افرادی که بر روی زمین راه میروند، منم که به او شباهت دارم و هیچ شباهتی به دایی و پسر عمو[یم] ندارم.
در کتاب «المعجم الکبیر» به نقل از دربان عبیدالله بن زیاد آمده است: پس از کشته شدن حسین، پشت سر عبیدالله بن زیاد، وارد قصر شدم. آتشی در صورتش شعله کشید. آستینش را بر صورتش گذاشت و گفت: دیدی؟
گفتم: آری.
پس به من دستور داد که آن [حادثه] را پوشیده نگه دارم.
در کتاب «تاریخ الطبری» آمده است: یساف بن شریح یشکُری، از علی بن محمد، نقل کرد که: پس از هلاکت یزید، ابن زیاد از بصره بیرون رفت و در شبی گفت: سوار شدن بر شتر برایم سخت است. برایم حیوان سمداری فراهم کنید.
برایش گلیمی را روی الاغی انداختم و سوار شد، در حالی که پاهایش به زمین میرسید. او در جلوی من حرکت میکرد و وقتی خاموش میشد، سکوتش طول میکشید.
به خود گفتم: ابن عبیدالله، دیروز فرمانروای عراق بود و اکنون بر روی الاغ، خواب است. اگر از آن سقوط کند، رنجیده میشود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار میکنم.
نزدیکش شدم و گفتم: خوابی؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا ساکتی؟
گفت: با خود، حدیث نفس میکردم.
گفتم: میخواهی بگویم با خودت چه میگفتی؟
گفت: بگو، که ـ به خدا سوگند ـ نمیبینم عقل درستی داشته باشی و درست بگویی!
گفتم: داشتی میگفتی: ای کاش حسین را نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: میگفتی: ای کاش آنهایی را که کشتم، نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: میگفتی: کاش کاخ سفید را نساخته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: میگفتی: ای کاش دهبانها[ی عجم] را به کار نگرفته بودم!
گفت: و دیگر چه؟
گفتم: میگفتی: ای کاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم!
عبیدالله گفت: به خدا سوگند، سخن درستی نگفتی و از خطا باز نایستادی. حسین، آمده بود و قصد جان مرا داشت. من هم او را کشتم تا مرا نکشد. کاخ سفید را نیز از عبیدالله بن عثمان ثقفی خریدم و یزد، یک میلیون برایم فرستاد و هزینه آن کردم. اگر ماندگار شدم که برای خانوادهام است و اگر مردم، برای آن، تأسف نمیخورم؛ چرا که برایش زحمت نکشیدهام.
درباره به کارگیری دهبانها، عبدالرحمان بن ابی بکره و زادان فرخ، نزد معاویه از من بدگویی کردند، تا جایی که پوست برنجها را هم گفتند و [مقدار] مالیات عراق را یکصد میلیون گفتند. معاویه مرا میان بازپرداخت آنها و برکنار شدن، مخیر کرد. من هم بر کنار شدن را دوست نداشتم. وقتی مرد عربی را به کار میگرفتم، او از مالیات، کم میگذاشت و من آن را از خودش میگرفتم، یا جریمهاش را از بزرگان قومش و یا از قبیلهاش میگرفتم و به آنها ضرر میزدم، و اگر اصلاً آن را نمیگرفتم، مال خدا را نگرفته بودم، در حالی که جای [هدر رفتن] آن مال را میدانستم، به همین خاطر، دهبانها[ی عجم] را که آشناتر به جمعآوری مالیات و امینتر بودند و در درخواست مالیات، از شما آسانگیرتر بودند، به کار گرفتم، ضمن این که شما را هم بر آنها امین قرار دادم که مبادا به کسی ستم کنند.
در مورد گفته تو درباره دستودلباز نبودنم ـ به خدا سوگند ـ من ثروتی نداشتم تا آن را بر شما ببخشم. البته اگر میخواستم، میتوانستم بخشی از ثروت شما را بگیرم و فقط به برخی از شما بدهم و نه به همه. در این صورت میگفتند: «چه دست و دلباز است!»؛ ولی به همهتان دادم، و به نظرم، [این کار] به سود شما بود.
درباره گفته تو که: ای کاش آنها را که کشتم، نکشته بودم! بعد از شهادت به توحید، من کاری که نزدیکتر از این به خدا باشد که خوارج را کشتم، نکردهام.
اما من، به تو میگویم که با خود، چه میگفتم. میگفتم: کاش با بصریها جنگیده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار، با من بیعت کردند. به خدا سوگند، من طالب این [جنگ] بودم؛ ولی فرزندان زیاد، پیش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگی و آنان بر تو چیره شوند، از ما کسی باقی نخواهد ماند؛ اما اگر رهایشان کنی، هر یک از ما نزد داییها و دامادهایش میماند. من هم با آنها مدارا کردم و نجنگیدم.
نیز میگفتم: ای کاش زندانیان را از زندان، بیرون میآوردم و گردنشان را میزدم! و وقتی این دو از دست رفت، ای کاش پیش از آن که کاری کرده باشند، به شام میرفتم!
برخی گفتهاند: عبیدالله به شام رفت و آنها هنوز هیچ کاری نکرده بودند و گویا با وجود او، آنها چند کودک بودند. برخی نیز گفتند: به شام که آمد، آنها کارشان را کرده بودند؛ اما او همه را به نظر خودش برگرداند.
در کتاب «البدایهوالنهایه» آمده است: سال ۶۷ [هجری] شد. در این سال، عبیدالله بن زیاد به دست ابراهیم بن مالک اشتر نخعی کشته شد. ماجرا چنین بود که ابراهیم بن مالک، در روز شنبه ماه ذیالحجه، هشت روز به پایان سال مانده، به قصد ابن زیاد از کوفه به موصل رفت. آن دو در جایی به نام خازر در پنج فرسخی موصل، به هم رسیدند.
ابراهیم، آن شب را نتوانست بخوابد و تا صبح، بیدار بود. سحرگاهان بود که برخاست و سپاهش را آمادهباش و نظام داد و نماز صبح را در اول وقت با یارانش خواند. سپس سوار شد و به سوی سپاه ابن زیاد به حرکت درآمد. او لشکرش را آرام آرام به راه انداخت، در حالی که خود در میان پیاده نظام، در حرکت بود، تا این که از فراز تپهای بر سپاه ابن زیاد، مشرف شد؛ ولی هنوز از سپاه عبیدالله، کسی نجنبیده بود. وقتی آنها سپاه ابراهیم را دیدند، وحشتزده به سوی اسبها و اسلحههایشان هجوم آوردند.
پسر اشتر، بر اسبش سوار شد و در برابر پرچمهای قبایل میایستاد و آنان را به جنگ با ابن زیاد، تشویق میکرد و میگفت: «این، قاتل پسر دختر پیامبر خداست که خدا او را پیش پای شما آورده و امروز، او را در تیررس شما قرار داده است. پس بر شماست که کار او را بسازید. او با پسر دختر پیامبر خدا، آن کرد که فرعون با بنیاسرائیل نکرد.
این، پسر زیاد، قاتل حسین است که میان او و فرات، مانع شد و نگذاشت که او و فرزندان و زنانش از آن بنوشند، و نگذاشت که او به شهر خودش بازگردد و یا نزد یزید بن معاویه برود، تا این که او را کشت.
وای بر شما! دلهایتان را به [کشتن] او تسکین دهید و نیزهها و شمشیرهایتان را از خونش سیراب سازید. این، همان کسی است که درباره خانواده پیامبرتان، آن کارها را کرد. خدا او را برایتان آورده است!».
ابراهیم، این کلمات و امثال این را بسیار گفت و آنگاه زیر پرچم خود، فرود آمد.
ابن زیاد در میان انبوه سپاه خود، با سوارهها و پیادهها پیش آمد و حصینبن نمیر را فرمانده جناح راست و عمیر بن حباب سلمی را فرمانده جناح چپ سپاهش کرده بود و با پسر اشتر، رویارو شد. عمیر بن حباب سلمی به پسر مالک، قول داده بود که با اوست و فردا با مردم، از لشکر ابن زیاد، فرار خواهند کرد. فرمانده سواران سپاه ابن زیاد، شُرَحبیلبن کِلاع بود و ابن زیاد، خود در میان پیاده نظام، حرکت میکرد.
دو سپاه، در برابر هم ایستادند. حصینبن نمیر با جناح راست به جناح چپ سپاه ابراهیم حمله کرد و آن را شکست داد و فرمانده آن، علیبن مالک جُشَمی را کشت. پرچم او را پسرش محمد بن علی گرفت؛ ولی او هم کشته شد و جناح چپ سپاه عراق، به کلی متلاشی شد.
[پسر] اشتر در میان سپاه، فریاد زد که: «ای پاسبانان خدا! به سوی من بیایید. من، پسر اشترم» و رویش را باز کرد تا او را بشناسند. در نتیجه، آنان (سپاهش) به سوی او روان شدند و بر گردش آمدند. آن گاه جناح راست سپاه کوفه، حمله را آغاز کرد… او آنان را میکشت، همانند کشتن قوچ، و خودش و دلیران همراهش، آنها را تعقیب میکردند. عبیداللهبن زیاد در جایش ایستاده بود که پسر اشتر به او رسید و در حالی که عبیدالله را نمیشناخت، او را به قتل رساند…
در کتاب «تذکره الخواص» به نقل از بن جَریر، در بیان وقایع پس از کشته شدن ابن زیاد آمده است: پسر اشتر، سر ابن زیاد را برای مختار فرستاد. مختار در قصر نشست و سرها در برابر گذاشته شدند. او هم آنها را در همان جایی انداخت که سرحسین (ع) و یارانش گذاشته شده بود. مختار، سر ابن زیاد را در همان جایی آوایزان کرد که سر حسین (ع) آن جا آویزان شده بود و در روز بعد، آن را با دیگر سرها در حیاط قصر انداخت.
در کتاب «المعجم الکبیر» به نقل از عبدالملک بن عمیر آمده است: بر عبیدالله بن زیاد وارد شدم، در حالی که سر حسین بن علی (ع) در برابرش بر روی سپری قرار داشت. به خدا سوگند، طولی نکشید که بر مختار وارد شدم و دیدم سر عبیدالله بن زیاد بر روی سپر است.
در کتاب «سنن الترمذی» به نقل از عمارهبن عمیر آمده است: وقتی سر عبیداللهبن زیاد و یارانش را آوردند، آنها را در ایوان مسجد بر روی هم چیدند. پیش آنها که رفتم، شنیدم که برخی میگفتند: «آمد، آمد!» که ناگهان ماری آمد و در میان سرها گشت تا این که داخل بینی عبیدالله بن زیاد شد. مدتی ماند و بعد بیرون آمد و ناپدید شد. آن گاه گفتند: «آمد، آمد!» و آن مار، این کار را دو یا سه بار انجام داد.
در کتاب «الأمالی» طوسی به نقل از مدائنی، از راویانش، در یادکرد قیام مختار آمده است: پسر اشتر گفت: «پس از آن که سپاه ابن زیاد شکست خورد، دیدم گروهی از آنها ایستادهاند و میجنگند. به طرف آنها رفتم. مردی که داخل جمیعتی بود، آمد و گویی قاطری خاکستری بود که مردم را میتاراند و کسی به او نزدیک نمیشد، مگر این که زمینش میزد. او نزدیک من شد. دستش را زدم و قطع کردم و در کنار رودخانه افتاد. دستش در یک سو افتاد و پاهایش در سوی دیگر افتادند. او را کشتم و دیدم بوی مشک میدهد و فهمیدم که ابن زیاد است (پس از خاتمه جنگ) گفتم: او را پیدا کنید».
مردی رفت و کفشهای آن مرد را کند و دقت کرد و او طبق توصیف پسر اشتر، همان ابن زیاد بود. خدا لعنتش کند! پس سرش را جدا کرد و در طول شب، کنار جسدش آتش روشن کردند. مهران، غلام زیاد ـ که به عبیدالله علاقه زیادی داشت ـ او را دید و سوگند یاد کرد که هرگز پیه نخورد. صبح شد. مردم، تمام آنچه را در سپاه (دشمن) بود، تصرف کردند و غلام عبیدالله به شام گریخت.
عبدالملک بن مروان به آن غلام گفت: آخرین بار که با ابنزیاد بودی، کی بود؟
گفت: «مردم به حرکت درآمدند. او جلو آمد و جنگید و به من گفت: مشک آب را برایم بیاور. من هم آن را برایش بردم. آن را همراه داشت و از آن نوشید و آب را بین زره و بدنش ریخت و نیز بر پیشانی اسبش ریخت. سپس اسب، شیههای کشید و او را بر زمین زد. این، آخرین دیدار من با او بود».
پسر اشتر، سر ابن زیاد را نزد مختار و بزرگان همراه او فرستاد. سرها به وی داده شدند و در حالی که چاشت میخورد، در برابرش گذاشته شدند. مختار گفت: الحمدالله ربالعالمین! سرحسین بنعلی در برابر ابن زیاد گذاشته شد، در حالی که او در حال چاشت خوردن بود و سر ابن زیاد، پیش من آورده شد و من هم در حال چاشت خوردنم.
ماری سفید را دیدیم که در میان سرها گشت تا وارد بینی ابن زیاد شد و از گوشش بیرون آمد و از گوشش وارد شد و ازبینیاش بیرون رفت.
وقتی مختار از غذا خوردن فارغ شد، ایستاد و صورت ابن زیاد را با کفشش لگد کرد و آن (کفش) را به طرف غلامش پرتاب نمود و گفت: این کفش را بشوی که آن را بر روی کافر نجسی گذاشتم…
مختار، سر ابن زیاد را برای امام زین العابدین (ع) فرستاد و وقتی سر را نزد امام (ع) آوردند، امام (ع) در حال صبحانه خوردن بود. فرمود: «مرا پیش ابن زیاد بردند، در حالی که داشت صبحانه میخورد و سر پدرم در برابرش بود. گفتم: خداوندا! مرا نمیران تا سر ابن زیاد را در حال صبحانه خوردن به من نشان دهی. پس ستایش، آن خدایی را که دعایم را به اجابت رساند!»
آن گاه امام (ع) دستور داد سر را انداختند و نزد ابن زبیر بردند و ابن زبیر، آن را بر روی نی گذاشت و باد، آن را به تکان انداخت و سر فرو افتاد و ماری از زیر پرده در آمد و داخل بینی او شد. آن را به بالای نی برگرداندند و باد، آن را به تکان انداخت و سقوط کرد و ماری آمد و بینیاش را گاز گرفت. این را سه بار انجام داد و (سرانجام)، ابن زبیر، فرمان داد که آن را به یکی از درههای مکه پرتاب کنند.
در کتاب «تاریخ دمشق» به نقل از ابوسلیمان بن زَبْر آمده است: سال ۶۶ [هجری] گفتند: در این سال، عبیدالله بن زیاد و حصین بن نمیر، کشته شدند و ابراهیم بن اشتر، آنها را به قتل رساند و سرهایشان را برای مختار فرستاد. او نیز آنها را برای ابن زبیر فرستاد و آنها را در مدینه و مکه آویختند.
در کتاب «تاریخ دمشق» به نقل از محمد بن اسماعیل آمده است: ابراهیم بن اشتر، [جسد] عبیدالله بن زیاد را سوزاند.
در کتاب «تاریخ دمشق» به نقل از احمد بن محمد بن عیسی آمده است: [حصین بن نمیر] در سال ۶۶ [هجری]، سال [جنگ] خازر، همراه با عبیدالله، کشته شد.
در کتاب «البدایهوالنهایه» به نقل از ابواحمد حاکم آمده است: کشته شدن عبیدالله بن زیاد، در روز عاشورا به سال ۶۶ بود و [تاریخ] درست، ۶۷ است.
در کتاب «رجالالکشی» به نقل از عمر بن علی بنالحسین (زینالعابدین) آمده است: وقتی سر عبیداللهبن زیاد و عمر بن سعد، نزد امام زینالعابدین(ع) آورده شد، ایشان به سجده افتاد و فرمود: «ستایش، خدایی را که انتقام مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزای خیر بدهد!».
در کتاب «تاریخ الیعقوبی» در بیان وقایع پس از هلاکت عبیدالله بن زیاد به دست مختار در سال ۶۷ هجری آمده است: مختار، سر عبیدالله بن زیاد را به وسیله مردی از خویشانش برای امام زینالعابدین (ع) در مدینه فرستاد و به او گفت: بر در خانه علی بن الحسین (ع) بایست و هرگاه دیدی درهای خانه باز و مردم وارد شدند، این، همان زمان بار عام است. تو هم وارد شو.
فرستاده مختار به در خانه امام زینالعابدین (ع) آمد و وقتی درها باز شدند و مردم برای غذا خوردن وارد شدند، او با صدای بلند اعلام کرد: ای اهل بیت نبوت و معادن رسالت و مکانهای فرود آمدن فرشتگان و جایگاههای نزول وحی! من فرستاده مختار بن ابی عبید هستم. سر عبیدالله بنزیاد، همراه من است.
در خانههای بنیهاشم، هیچ زنی نبود، مگر این که صدا به ناله بلند کرد. فرستاده مختار، وارد شد و سر عبیدالله را بیرون آورد. وقتی امام زینالعابدین (ع) آن را دید، فرمود:«خداوند، او را از رحمتش دور کند و به آتش ببرد!».
نظرات
بدون نظر