سلام، مشتری های مغازه مشکل گشایی محمد (ص) ! سر سفره چاشت صبحگاهی نشسته اید؛ بفرمایید خرمای خودشناسی، بفرمایید لقمه حلال زیارت مدینه! اگر در صف صبر بایستید، در چایخانه «چشم انتظاری» زیارت این پیغمبر مهربان برای همه دل های دور افتاده، جا هست.
اینجا مدینه است؛ شهر پیغمبری که وقتی با دست عطوفتش، پرده های بی سوادی را کنار زد، سواد شهر علم را نشان داد. مردم، طبیب دردهای شما اینجاست؛ رسولی که با تواضع خود، ثابت کرد، سجده در برابر خدا، نافع ترین دارو برای جوش «غرور» است!
اینجا مدینه است؛ طولانی ترین سریال سرسپردگی: بازیگران مخلص؛ حق الزحمه، ثواب؛ تصویربردار، جبرییل؛ کارگردان، پیامبر اعظم (ص).
اینجا زایرها زودتر از خورشید بیدار می شوند و هنوز، آسمان در تردید دورنگی فلق، مانده که با دل های شکسته و بی رنگ، از زیارت مزار برمی گردند.
چه صبحگاه با صفایی است... در فاصله حرم پیغمبر تا قبرستان بقیع، تا چشم کار می کند گل آفتابگردان ارادت روییده و زیباتر از آن، مشک شیرینی است که باید رو به کدام خورشید، عرض حاجت کرد: محمد مصطفی (ص) یا بیت الاحزان فاطمه زهرا(س).
لحظه ای صبر کنید! من انگار در جیب قصه های مدینه یک عکس یادگاری از فاطمه پیدا کرده ام:
در عصر انجماد عاطفه و ایمان که مردم زمانه، دختر را مصیبت آشکار می خوانند و رسول خدا را به سنگ کنایه «ابتر» از مقابل خویش می رانند، پیامبر، دخترش را بسیار بلند پایه می دارد.
ـ یا رسول الله نام دخترت را چه گذاشتی؟
- فاطمه، نامش از ریشه فطم است؛ یعنی «بریده شده» چون خدا، او و شیعیانش را از آتش دوزخ، بریده و جدا کرده است.
رسول خدا بهتر می داند آن چه از وحی نازل شده، در جام جان فاطمه هم چکیده است. مهر پیامبر به دخترش، بسیار برتر و با اهمیت تر از دوستی یک پدر و دختر به شمار می آید. اگر فاطمه خلاصه قرآن، عصاره وحی و امید محمد در برابر طعنه های کفار نباشد، مگر می شود، زهرا را نمونه دوستی خدا و غضب خدا نامید؟
***
تابلوی دوم: بهار
خدایا چقدر بی صبرم برای دیدن این بارگاه توسل یعنی «جنت بقیع»!
راه می افتم و در راه پرترافیک آدم ها و فرشته ها، خودم را به پلکان این آرامگاه فریادهای خاموش می رسانم. ازدحام جمعیت، کتف های سنگی پلکان را به بانگ بیدارباش بامدادی زایرین بقیع، از خواب، بیدار می کند. مشتری های غربت از راه می رسند و زیر نگاه لاجوردی پگاه، خود را به در بقیع می رسانم.
ـ دانه... دانه دانه... گندم، دانه، دانه...
صدای پسرک دانه فروش، جلوی بالکن بهاری بقیع، دلم را به کنسرت دلگیر بال کبوتران و سکوت حزن انگیز این قبرستان می برد. پا آهسته بگذارید بر این مزار خاک فرش که اینجا مینای دل اولاد رسول (ص) مدفون شده... شعر دلدادگی ات را دانه کن برای این کبوتران که شاید تنها آنها به یاد داشته باشند که جنت بقیع، زیارتگاه همه مسلمانان است همه آن ها که به دختر پیغمبر، سلام می کنند در سرآغاز هر زیارت.
صدای این همه سلام، من را می برد در خانه ام سلمه، روز خواستگاری فاطمه(س). آن روز پیامبر در خانه ام سلمه بود. باقی قصه را فاطمه حکایت می کند.
ـ صدای در خانه که آمد، پدرم پیش از اینکه ام سلمه، در بگشاید فرمود: در را باز کنید که پشت این در، کسی نیست، جز دوست من و دوست خدای من.
علی، پشت در ایستاده بود؛ کوه کرامتی در آستانه دریا شدن و بوسیدن پای پیغمبر(ص). سخنش چه بود؟ به خواستگاری ام آمده بود، با همان شتری که از نخلستان مناجات و معاش خود، روزی می آورد.
تمام بضاعت علی برای جهیزیه همین شتر بود، شمشیر و زره اش. پدرم، شتر را برای کار و شمشیر را برای کارزار، لازم دیده بود ولی زره به چه کار علی می آمد وقتی که کسی را در نبرد، جرأت نزدیک شدن به حضرت حیدر نبود؟
جهیزیه ام به چهارصد درهم فراهم آمد؛ اما دیگر زره بر تن علی نبود! عمار، آن صحابه وفادار، زره را به بازار برد و جهیزیه ام را به خانه آورد. سیاهه اش این بود:
پیرهنی به هفت درهم، چارقدی به چهار درهم، قطیفه مشکی، بافت خیبر، تخت خوابی بافته از برگ خرما، دو گستردنی که رویه آن از کتان ستبر بود، چهار بالش از چرم طایف که از اذخر (نوعی گیاه بیابانی) پر شده بود، پرده ای از پشم، یک تخته بوریای بافت هجر (روستایی نزدیک مدینه)، آسیای دستی، لگنی مسی، مشکی از چرم، قدحی چوبین، کاسه ای گود، برای دوشیدن شیر، مطهره ای (آبدست) اندوده به زفت، سبویی سبز و چند کوزه گلی و... فقط همین!
با ادب و عقب عقب از بقیع، بیرون می آیم تا ثواب بیشتر دانستن درباره این تربت ستاره نشان، چهره زیارت امروز من را کامل کند. برمی خورم به جمعیت زیادی که دور یک سید روحانی، حلقه زده اند. صدای مه گرفته سید، جای خالی تحریف را با مروارید های دانایی پر می کند. گوش می سپارم... چقدر این سخنان، دل زایرین را جلا می دهد.
ـ خدا را شکر کنیم که در این دریای ظلمت زده دنیا، یه فانوس دریایی و یه ماه بی نظیر هست به نام فاطمه (س) تا ما راه فضیلت رو گم نکنیم.
جماعت! کدام یک از ما کتاب زندگی زهرا (س) را به دقت، مرور کرده؟ شده تا حالا یه برگ از «سرمشقی» را که با «خوف و خاطره و خطر» برامون نوشت و به یادگار گذاشت، درست بنویسیم؟
شده به یاد بیاریم که دختر پیغمبر اگر نبود، شمایل محمد مصطفی (ص) غبار می گرفت و پشت علی مرتضی (ع) خالی می ماند؟
اومدیم یک بار هم که شده از پاک منشی، اندیشه مترقی، آیین همسرداری ... چی بگم! از کمال جویی و حق طلبی فاطمه سخنی به میان بیاوریم؟
فاطمه، زینت زنان شد به سادگی، رشک فرشتگان آسمان شد به پاکدامنی، فاطمه، خلاصه قرآن شد به کوثر نفیس طهارت و افتخار خلقت خدای رحمان شد به سرمایه عصمت.
جماعت، روزی در همین مدینه، چنین آیینه ای رو شکستند و پاره تن پیغمبر رو سوختند.
سخنان سید، من را می برد تا غروب یک مزار بی نشان! کبوترها اما راز این مزار را خوب می دانند؛ مزار فاطمه در قلب مسلمین است. کبوترها سلام می کنند و سینه ها مدینه می شوند!
***
تابلوی سوم: بهار
نخستین دیدار با مسجد النبی (ص) برکه دیدگان هر زایری را از اشک حیا، پر می کند چه قصه ای در این زمین پاک خدا، جریان دارد؟ خاطره روزهای رنج رسول خدا که در سینه اش مزرعه محبت و مساوات بود، ولی دست دشمن تنها داس دورویی.
زایرین مدینه در دو چیز با هم مشترکند دین اسلام و اشک صداقت.
آدم هایی با پوست پنج قاره، مردمی با هزار رنگ و هزار درد اما بی رنگ و بی ریا در برابر این گنبد... این مرقد.
... و «الله اکبر» زبان وحدت این همه مسافر است، نماز، نخ تسبیح دانه دل هایی است که از هم جدا افتاده بودند و چه دل می برد صوت خوش امام جماعت، ولی خوش تر از آن زیارت با معرفت است که کوزه پر از پرسش من را امشب کنار دریای علم یک عالم کشانده، من، مشتاقم و او خوش قول!
از راه می رسد با دو لیوان آب زمزم و شروع می کند مستی معنویت را در جام چشم من:
ـ زیارت مدینه دیباچه سفر به قبله است تا یاد بگیریم دین ما بدون محمد(ص) کعبه بدون علی(ع) و علی جدای از زهرا (س) ممکن نیست.
بیهوده دنبال مزار حضرت زهرای مرضیه نگرد. فاطمه قفل کل یک سوال است که پی بردن به آن قلعه های محکم جهل را می شکند و حق را به آغوش مردم باز می گرداند...کدام سوال؟ اینکه چرا این شاهکار آفرینش این پایگاه مهر و معرفت و بینش را از چشم حقیقت جوی ما دور کرده اند؟!
خدا وکیلی چرا بین ما و فاطمه زهرا (س) اینقدر دیوار دوری کشده اند؟ اشک شگفتی ما عقلمان را فقط به روضه داری دعوت کرد و ما تصور کردیم شیفتگی و پیروی از فرهنگ فاطمه تنها در برکه کوچک شعر و مرثیه خلاصه می شود حال آنکه علمای بزرگ و دیداران کهنسال و با اخلاص پس از سال ها درس و بحث و عبادت و ریاضت تازه باب شفاعت از درخانه این بانوی نور و نجابت می جویند.
اصلا صحبت فاطمه، هیچ ربطی به شیعه بودن نداره. این همه مسلمان که در مسجدالنبی (ص) نماز می خوانند، کافی است یک لحظه بیندیشند که این سلطان بی رقیب عالم اسلام، دختری داشت که خیر کثیر (کوثر) پیامبر بود و پدرش او را ریحانه و ام ابیها می خواند و قرآن را کلمه به کلمه با او نفس می کشید. فاطمه مهمان نواز جبرییل بود و در خانه ای بزرگ شد که میوه اش فقط کلام وحی بود. با چه کسی ازدواج کرد؟ با علی که پیامبر او را بر هر دوستی ترجیح می داد و او را برادر و وصی خود می نامید.
خدا، قرآن، پیامبر، علی و فاطمه ... این پنج رکن را با انگشتان ایمانت پاسخ بده! حالا به صفحات تاریخ بازگرد.
می گویند دختر پیامبر، جوان درگذشت! شاید 75 شاید هم 95 روز پس از رحلت رسول خدا (ص) می گویند روزهای آخر عمرش، بسار می گریست، طوری که مردم مدینه از گریه های او بی تاب بودند!
چرا فاطمه اینقدر پس از پیامبر بی تاب بود؟ چرا او را شهید کردند؟ چرا مزارش را از چشم مردم زمانه اش پنهان ساختند؟ نه، نه، فاطمیه، ربطی به شیعه بودن یا نبودن ندارد. کافی است بگویی «اشهد ان محمد رسول الله» و بعد فکر کنی که این پیامبر، دختری داشت که همسر علی بود و مادر محمد(ص)!
از مسجد النبی(ص) بیرون می آیم، مسلمانان جلوی غریبستان پر سوال بقیع، جمع شده اند در جنت بقیع، را بسته اند، اما انگار همه با زبان اشک می گویند: هر چقدر هم که در این خاک، تابلوی «عبور ممنوع» بکارید، با «عبور آزاد» اشک چه می کنید؟ با «بزرگراه بزرگداشت» اهل بیت پیغمبر چه می کنید؟
برمی گردم تا گنبد گرامی عشق، مزار محمد (ص) را نگاه کنم: یا رسول الله، عشق تو نامه ای است که در پاکت هیچ قلبی، جای نمی شود!
***
تابلوی چهارم: بهار
چند روزه که از زیارت برگشته ام، تمام عمر من، شده اشک دوری از بهشت بی تکراری به نام مدینه و مکه! آخ، یادش به خیر، یادش به خیر، آن نمازهای اول وقت کنار روضه رضوان نبوی (ص) و چه چنگی به دل می زند این عکس آخر از مدینه؛ شبی که با کاروان اعزامی صدا و سیما نشستیم کنار «باب جبرییل»! این عکس تصویری شیشه ای صفحه کامپوتر من شده و لمس کردنش، غم باره و عطر مدینه میاره، یادم هست شب بود، شب خداحافظی با مدینه، این جوون دل شکسته سید محمدرضا حسینیان، که سر به دیوار خانه مادر تکیه داده، آخه علما می گن کنار باب جبرییل در خانه حضرت زهرا(س) بوده، اونی هم که سمت راست من نشسته و صورتش رو تو دست پارچه سبزی، پنهان کرده سید کاظم احمدزاده است و من پر می کشم تا روضه های گُر گرفته خانه فاطمه زهرا...
ـ در می زنند!
چه کسی است که در می کوبد؟ مگر در مدینه دوستی هم برای خانه علی و زهرا باقی مانده؟
ـ در می زنند!
یادش به خیر! پدرش رسول خدا که بود، پشت در می ایستاد، سه بار سلام می کرد و اگر پاسخی می شنید، داخل می شد.
اما محمد که مسافر آخرت شد، دشنه ها از خاک، روییدند! مدینه ... چند روز بی محمد (ص) شب هنگام وقتی چادر تیره بخت بر سر غیرت اهل مدینه می نشیند، فاطمه سوار بر مرکب به همراه دو نور دیده اش حسن و حسین در حالی که علی پیشاهنگ این کاروان قمری است به خانه انصار مراجعه می کند.
در می کوبد و سکوت می شنود، سردی می بیند و گرمی امید از دلش پرنمی کشد. آسمان دلش می غرد و می بارد، اما در این کویر کور گمراهی، چشمه ای برای حقیقت باز نمی شود.
ـ دختر پیغمبر اگر برای گرفتن بیعت برای علی آمده ای باید بگوییم قدری دیر شده! خب ... خب اگر تو زودتر می آمدی شاید امکانی داشت ولی ... ولی الان به کسی دیگری قول داده ایم!
فاطمه همدوش تنهایی است. های زایر مدینه، به حرم باشکوه پیامبر، به هتل های سر به فلک کشیده این شهر به بازار چنبره زده دور بقیع، نگاه کن و به یاد بیاور دختر این پیامبر را که در فاصله دو، سه ماه پس از رحلت رسول خدا، گرد شهر مدینه می گشت، در خانه ها را می کوفت، احادیث پیامبر و قرآن کریم را در شأن اهل بیت (ع) می خواند؛ اما گوش دنیا کر شده بود و صدای آسمانی فاطمه را نمی شنید... .
ـ و حالا در می زنند... زنان مهاجر و انصارند که برای عیادت زهرا (س) آمده اند. فاطمه «یوسف کلماتش» را به جلوه درمی آود و زنان، دست دل خویش می برند از رقص زیبای واژه های فصیح و می گریند از صاعقه این ابرهای بلیغ عصمت! فاطمه گفته بود:
ـ برای عیادت دردم آمده اید؟ خوش آمدید! اما به خدا سوگند از شام غم به صبح ستم نرسیدم مگر اینکه از دنیای ظالمانه و ذلت زده شما بیزار و از «مرد نمایان» شما خشمگینم! چه زشت است خدایا، کُندی شمشیرها در برابر بیداد و چه ناپسند است به شوخی گرفتن سرنوشت دین در مقابل اشتباه.
مردم، این است سرنوشت من پس از رحلت پدرم این است اقتدارگرایی و خودکامگی، کاش می دانستم که در چرخش آزادی و عدالت به سمت ستم و استبداد به کدامین سند، تکیه زدید و به کدامین ریسمان، استوار شدید؟
دریغ و درد بر شما! سلامم نکنید که سلامتیم را گرفتید. بیچارگان! فدک، ارزانیتان! من کوثر رسول خدا هستم و علی، تقسیم کننده بهشت و دوزخ... سلامم نکنید، ای زبانتان در کام! ای نامردمان شهر!
صدای فاطمه مثل صبح آرمیده در پشت تپه های شب، مثل حس بهار در تن سرد درختان زمستان دیده، مثل خواهش یک برگ در حسرت آفتاب ... مثل راز یک مروارید در دل صدف حقیقت، همیشه زنده است. هیچ کدام از ما زمستان را پایان عمر خود نمی دانیم.
سردی از خود ماست، ولی تا یاد فاطمه کنی، گرمای شکفتن در برگ برگ رگ هایت جریان پیدا می کند. فاطمیه مادر عاشوراست؛ فاطمه همه روزها را به نام خود سند زده است؛ بهار، نام دیگر فاطمه است.